مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

شنیدم تشنه‌ای جویای آبی

ز سوز دل سراپا التهابی

که در بر از تف لب‌تشنگی داشت

دلی چون بر سر آتش کبابی

به دشتی کز عطش هر پاره سنگش

چو اخگر داشت تابی و چه تابی

به آن تندی روان بود از پی آب

که از گردون جهد تیر شهابی

فتاد آخر ز پا از بس قدم زد

در آن دشت از فریب هر سرابی

چو دید از ساغر گردون محال است

رسد جز شربت مرگش شرابی

ز هستی شست دست و داد تن را

به مردن از عطش ناخورده آبی

که شد از جانبی ناگه هواگیر

به رنگ ابر نیسانی سحابی

به کامش قطره‌افشان چون صدف گشت

فزون از هر شمار و هر حسابی

درین صحرا که یک گل نیست مشتاق

کزو لب تشنه‌ای گیرد گلابی

ز وصل آن بت گمگشته نومید

مشو هرچند جویی و نیابی

ترا ای تشنه‌کام وادی عشق

که سرگرم طلب چون آفتابی

امیدی هست تا جانی به تن هست

که باز آید به جوی رفته آبی