شنیدم تشنهای جویای آبی
ز سوز دل سراپا التهابی
که در بر از تف لبتشنگی داشت
دلی چون بر سر آتش کبابی
به دشتی کز عطش هر پاره سنگش
چو اخگر داشت تابی و چه تابی
به آن تندی روان بود از پی آب
که از گردون جهد تیر شهابی
فتاد آخر ز پا از بس قدم زد
در آن دشت از فریب هر سرابی
چو دید از ساغر گردون محال است
رسد جز شربت مرگش شرابی
ز هستی شست دست و داد تن را
به مردن از عطش ناخورده آبی
که شد از جانبی ناگه هواگیر
به رنگ ابر نیسانی سحابی
به کامش قطرهافشان چون صدف گشت
فزون از هر شمار و هر حسابی
درین صحرا که یک گل نیست مشتاق
کزو لب تشنهای گیرد گلابی
ز وصل آن بت گمگشته نومید
مشو هرچند جویی و نیابی
ترا ای تشنهکام وادی عشق
که سرگرم طلب چون آفتابی
امیدی هست تا جانی به تن هست
که باز آید به جوی رفته آبی