گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من

برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من

نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم

گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من

بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی

نه من ز امیدواران توام امیدگاه من

مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم

بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من

من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد

ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من

ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد

رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من

 
 
 
بابافغانی

چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من

بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من

فضولی

تو تیر افکنده ای چرخ مهر خود بماه من

رقیبم گشته مشکل که کردی نیک خواه من

سر بی داد من داری فلک بر گرد زین عادت

نه بر من رحم بر خود کن بترس از برق آه من

چه حالست این گه هر که سوی آن خورشید ره جستم

[...]

محتشم کاشانی

گدای شهر را دانسته خلقی پادشاه من

وزین شهرم سیه‌رو کرده چشم روسیاه من

چرا آن تیره اختر کز برای یکدرم صدجا

رخ خود زرد سازد مردمش خوانند ماه من

کسی کو خرمن تمکین دهد بر باد بهر او

[...]

وحشی بافقی

تغافلها زد اما شد نگاهی عذر خواه من

که سد ره گشت بر گرد سر چشمش نگاه من

مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی

که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من

برای حرمت خاک درت این چشم می‌دارم

[...]

عرفی

نه رو از ناز می تابد، گه نظاره ماه من

ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من

به فتوای کسی خون مرا ریزی که در محشر

کنم گر دعوی خون، باز خواهد شد نگاه من

مرا کشتی که خوش حالی به آن غایت که پنداری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه