گنجور

 
مشتاق اصفهانی

مکن از حرف دشمن بیوفا ترک وفاداران

نه یار است آنکه از حرف غرض کو رنجد از یاران

ندارم با اسیران دگر نسبت بدان قدرم

که در دامت منم سرحلقه خیل گرفتاران

خدا را چاره‌ام کن کامد از دردت بلب جانم

که بدنامی است از بهر طبیبان مرگ بیماران

نسوزم چون بداغ شوق وصلت کافکند آتش

بجان دانه لب تشنه شوق حسرت باران

سیه شد همچو شب روزم ز خوبان این سزای آن

که جوید پرتو مهر و وفا زین ماه رخساران

مزن لاف وفا پیمان ما مشکن مکن کاری

که نه شرط وفا باشد نه آئین وفاداران

دل از وصلش بکن مشتاق کان در گران قیمت

به دست مفلسی کی افتد از جوش خریداران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode