گنجور

 
مشتاق اصفهانی

چون نخواهی نفسی کرد نگهداری من

چیست سعی اینقدر از بهر گرفتاری من

کرده‌ام خوی بدردت چه کشم ناز طبیب

صحتی گو نبرد از پی بیماری من

ناله‌ام از غم محرومی رهزن باشد

ورنه کس نیست درین ره بسبکباری من

من رنجور ز دردت چو نخواهم جان برد

گو کسی را نبود فکر پرستاری من

به از این باش به من گر بودت بنده هزار

که تو یک بنده نداری بوفاداری من

ناله زار من ای باد بگوشش مرسان

ترسم آزرده شود خاطرش از زاری من

گر نسازم بدل زار چه سازم مشتاق

دلبرم چون نکند ترک دل‌آزاری من

 
 
 
حکیم نزاری

گر به گوشت برسد درد من و زاری من

زحمت آید مگرت بر شب بیداری من

به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود

از گران جانی بخت است سبک ساری من

من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا

[...]

فضولی

می شود شاد دل او بدل آزاری من

هیچگه رحم ندارد بگرفتاری من

جیحون یزدی

هست آیا زشما کس که کند یاری من

یا نخواهد ز پس عزت من خواری من

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه