شب هجران سرآمد آمدی روز وصالست این
من و وصل تو میبینم بخوابت یا خیالست این
چو نبود بر درخت آرزوی کهنه و نو را
چه حاصل گر کهن نخلست آن ور نونهالست این
گذشتم از می صافی ز خون پیمانه پر کردم
که بر دردی کش عشقت حرامست آن حلالست این
مکن صورتپرستی گر نخواهی در بلا افتی
که دام و دانهاند اینها نه زلفست آن نه خالست این
تو زاهد باش جویای ورع بر ما مزن طعنه
نمیخواهیم ما جز عشق اگر نقص ار کمالست این
حدیث دوزخ و جنت که گوید واعظ شهرت
اشارت از فراقست آن بشارت از وصالست این
برویش هرکه چشم افکند و دید ابروی او گفتا
نه آن روی و نه این ابروست ما هست آن هلالست این
گرآئی سوزم از شوق ارنیائی میرم از حسرت
نه تاب وصلم و نه طاقت هجران چه حالست این
زبان بوالهوس به زین زبان صد ره که من دارم
که گاه عرض مطلب بیدرنگست آن و لالست این
توانم مردن اما بیتو یکدم صبر نتوانم
که بیتاب غمت را ممکن است آن و محالست این
دلم از نالهی مشتاق خون شد، بلبلی هرگز
به این زاری نمینالد چه مرغ عجزنالست این