گنجور

 
حکیم نزاری

گر به گوشت برسد درد من و زاری من

زحمت آید مگرت بر شب بیداری من

به تو ام ره ندهد بی تو نمی یارم بود

از گران جانی بخت است سبک ساری من

من ترا دارم و بی تو نتوان داشت مرا

جاودانیست در این قید گرفتاری من

صفت لیلی و مجنون که شنیدی بنگر

تا بدان حسن کسی هست و بدین زاری من

من از آن جام نخوردم که به خود بازآیم

عقل ازین پس نبرد راه به هشیاری من

تو نه آنی که من از تو طمع این دارم

که قدم رنجه کنی از پی دلداری من

می کنم صبر و جفا می کشم و می گویم

یادت آید مگر از دوستی و یاری من

روزگار دل بی خویشتنم بر هم زد

تا چه می خواست فراقت ز دل آزاری من

خود نگویی که نزاری چو ز حد در گذرد

بر در شاه بنالد ز ستمگاری من