گنجور

 
مشتاق اصفهانی

چشم دام تو پر از خون دل از زاری من

تو ز من فارغ و از رنج گرفتاری من

کشتی از جورم و من بر سر عهد تو ببین

بجفاکاری خویش و به وفاداری من

کرده‌ام خوی بجورت بجفا کوش که نیست

جز دل‌آزاری من ترک دل‌آزاری من

چون در این ره نکنم شکر تجرد کاخر

رهبرم گشت بمقصود سبکباری من

گرشناسی هوس و عشق در آن بزم مپرس

باعث عزت غیر و سبب‌خواری من

تو که خورشید منی ذره خود را بنواز

ذره‌ام من چه بود مهر من و یاری من

صد غمم از تو و این غم کشدم از همه بیش

که تو بیرحم نداری سر غمخواری من

منکه بیمار توام خود تو بحالم وارس

مپسند اینکه کند غیرپرستاری من

گرچه از خار بسی خوارترم خار توام

چون گل عزت من نشکفد از خواری من

چند بیهوده درین بادیه نالم مشتاق

که بجایی نرسد همچو جرس زاری من