گنجور

 
جیحون یزدی

شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار

گشت چون بیکس و شد بر زبر اسب سوار

دخت و اخت وزن و فرزند و کنیزان نزار

ازحرم زد بدو چارش صف هشتاد و چهار

همه بر دوره او اشک فشان جمع شدند

بال و پر ریخته پروانه آن شمع شدند

در یمینش بگلو بوسه زنان خواهر او

در یسارش بسم اسب رخ دختر او

در جنوبش بفغان عصمت جان پرور او

در شمالش به جزع عترت بی یاور او

آن یکی گفت مرا برکه سپاری آخر

و آن دگر گفت که خود رای چه داری آخر

شه بصد جهد برون زد علم از عالم جسم

لیکن افتاد دل از عالم روحش بطلسم

دید زارواح رسل تا بملایک همه قسم

هردمش از پی نصرت همه خوانند باسم

گفت لاحول ولا قوه الا بالله

که چو از جسم جهم روح مرا بندد راه

ملک آب بگفت امرکن ای جان دوکون

تا من این فرقه کنم غرقه چو قوم فرعون

یا بنوش آب الا آب خضر را تو زعون

بلکه درآب خضر بی تو نه رنگ است و نه لون

گفت با خالق آب این همه از آب مناز

ایملک خویش مکش پیش مران بیش متاز

ملک آتش گفت ایکه تو آن مظهر بیم

که خورد آب زجوی سخطت نار جحیم

رخصتی تا که زنم شعله برین جیش لئیم

که مرا بردن فرمان تو فخریست عظیم

گفت هان ای ملک نار عبث تند مشو

یا به تسلیم بمان یا که بتعظیم برو

ملک باد بگفت اذن ده ای لجه جود

تا بر انداز مشان نام زاقلیم وجود

خود شوند ارهمه چون طایفه عاد و ثمود

از دمی بر گسلانم من از آنجمله عقود

گفت مفریب مرا ای ملک از ملک سپنج

قصه از عاد مکن داد مزن باد مسنج

ملک خاک که در مغز بسی بودش شور

گفت ای صد چو سلیمان بحضور تو چو مور

عجز من بین و اجازت ده و برتاب ستور

تا چو قارون همه را زنده نمایم درگور

گفت نه باد ز سرای ملک خیره سرای

آتش انگیز مشو خاک مخور اب مسای

چون ملکهای عناصر باسف بازشدند

عرشیا جمله سوی فرش بپرواز شدند

نی زحق یاوریش را همه ممتازشدند

جان بکف برزده صف همدم و همراز شدند

تا بکوبند بلاد همه چون امت لوط

یا نمایند نگین آنچه زمهر است شروط

خواست تا بر رخشان صیحه زند جبرائیل

جست تا ازکفشات رزق ستد میکائیل

رفت تا بر سرشان صور دمد اسرافیل

تاخت تا از تنشان روح برد عزرائیل

شاه از عشق به حق باز نپرداخت بکس

که بدی یاری او عاطفت باری و بس

شد بمیدان و محاسن بکف دست نهاد

گفت ای قوم اگرم باز ندانید نژاد

منم آنکس که نبی بوسه بلبهایم داد

این سخن را همه بشنیده و دارید بیاد

هست آیا زشما کس که کند یاری من

یا نخواهد ز پس عزت من خواری من

عوض یاری او سنگ زدندش بجبین

خون پیشانی او رفت بگردون ز زمین

هرکماندار زدش تیر به پیکر زکمین

هر ستمکار زدش نیزه به پهلو ازکین

ناگهان خصم زدش تیغ بدانسان برفرق

که شد از ضربه وی برنس او در خون غرق

آمد از زخم فزون از بر اسب بزیر

جسمش از نیزه چو در بیشه نهان گردد شیر

بیمناکان پی خون ریختنش گشته دلیر

برق شمشیر همی تافت ببرق شمشیر

سرش از تن ببریدند و بلرزید فلک

جان جیحون زغمش عیش ربا شد زملک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode