گنجور

 
مشتاق اصفهانی

جمعند خوبان چون دسته گل

وز ناله عاشق تنها چو بلبل

بردند از دل آن زلف و کاکل

تاب و توان و صبر و تحمل

بر خرمن ما حسرت زد آتش

و آن برق جولان گرم تغافل

چون شمع دارم در محفل او

از پایه خویش هر دم تنزل

ما کاهی و عشق کوهی مجوئید

در زیر این بار از ما تحمل

در راه عشقم از توشه فارغ

ساز ره ماست برگ توکل

میباید آنی کارایش حسن

نه خط و خالیست نه زلف و کاکل

شوریست پنهان در مغز مشتاق

کز ناله در دهر افکنده غلغل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode