گنجور

 
مشتاق اصفهانی

سنگین دلت گرفته دلم تنگ در بغل

آورده تنگ شیشه من سنگ در بغل

بی او بسیر گل دل پرخون مرا ببر

خوشتر ز شیشه می گلرنگ در بغل

در سینه‌ام بدل ننمودی رخ و گرفت

از انتظار آینه‌ام زنگ در بغل

از دل ببر خوش آنکه من و او بهم رسیم

من آبگینه در بغل او سنگ در بغل

مشتاق کو ز سرو قباپوش او مرا

بختی که چون قبال کشمش تنگ در بغل