جمعند خوبان چون دسته گل
وز ناله عاشق تنها چو بلبل
بردند از دل آن زلف و کاکل
تاب و توان و صبر و تحمل
بر خرمن ما حسرت زد آتش
و آن برق جولان گرم تغافل
چون شمع دارم در محفل او
از پایه خویش هر دم تنزل
ما کاهی و عشق کوهی مجوئید
در زیر این بار از ما تحمل
در راه عشقم از توشه فارغ
ساز ره ماست برگ توکل
میباید آنی کارایش حسن
نه خط و خالیست نه زلف و کاکل
شوریست پنهان در مغز مشتاق
کز ناله در دهر افکنده غلغل