گنجور

 
جامی

دم زد دل از سر غمت از سرزنش خون کردمش

گرم از میان مردمان چون اشک بیرون کردمش

کردم عقیقین حقه ای پیدا به یاد آن دهان

یاد آمد آن دندان مرا پر در کنون کردمش

لیلی به خواب از من شبی پرسید وصف زلف تو

گفتم مسلسل نکته ها چندان که مجنون کردمش

چون خیمه را دیدم تهی از وصلت ای سرو سهی

جویی که گرد خیمه بود از گریه جیحون کردمش

یارب چه سخت آمد دلت کز بهر رحم احوال خود

هرچند افزون گفتمش بیرحمی افزون کردمش

زخمی که مار گیسویت بر جان من زد به نشد

گرچه ز افسون خوان لبت صد بار افسون کردمش

جامی که با میخوارگان می داشت همرنگی هوس

جامی دو بر وی ریختم دراعه میگون کردمش