گنجور

 
مشتاق اصفهانی

قاصدی باز آمد و حرفی ز جائی می‌زند

سوخت از شوقم که حرف آشنائی می‌زند

چون به صیدی غمزه‌ات تیر جفایی می‌زند

ناوک رشگی بجان مبتلائی می‌زند

چاره‌ام مر گست در بحر غمت از اضطراب

نسپرد تا غرقه جان را دست و پائی می‌زند

من خموشم در سر کویت ز بیم مدعی

ورنه هر مرغی بگلزاری نوائی می‌زند

کشت ما را برق جانسوز غمت تنها نسوخت

خویشتن را هر دم این ظالم بجائی می‌زند

خویش را خواهد به یاد قاتل آرد روز حشر

گر شهید عشق حرف خونبهائی می‌زند

عشق جانسوز آتشی باشد که هر دم از تفش

دود آهی سر ز جان مبتلائی می‌زند

چون نگردد در رهت مشتاق پامال ستم

هرکه می‌آیی بر آن افتاده پائی می‌زند