گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بدی از نیک بر نمی‌آید

کار زهر از شکر نمی‌آید

من براهش ز خویش بیخبرم

باز گویش خبر نمی‌آید

پیش آهم چه خیزد از دوزخ

کار برق از شرر نمی‌آید

گو به بزمت دمی که چون مینا

خونم از چشم تر نمی‌آید

از تو کاریست بر گرفتن دل

که ز مشتاق بر نمی‌آید

 
 
 
جمال‌الدین عبدالرزاق

بی توام کار بر نمیآید

بر من این غم بسر نمیآید

ترسم از تن بدر شود جانم

کز درم دوست در نمیآید

دل چو دلدار دورگشت از من

[...]

جهان ملک خاتون

عقل با عشق بر نمی آید

شب هجران به سر نمی آید

گریه چشم ما و آه سحر

چه کنم کارگر نمی آید

با وجود رخ نگار مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه