گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مشتاق اصفهانی

کیستم حسرت کشی در محفل چرخ کهن

باز از خمیازه‌ام چون ساغر خالی دهن

بر کفم در کارگاه چرخ تار و پود سعی

وز برای خود چو کرم پیله میبافم کفن

بر سرم هرگز نشد مرغی زند بال و پری

خوارتر از گلبن بی‌برگ باشم در چمن

اشک خون‌آلوده‌ام بنگر که با این آب و رنگ

نیست لعلی در بدخشان و عقیقی در یمن

ژنده‌پوشی کو چو من کز هر طرف گل کرده است

پنبه‌ها از پیکرم مانند چتر نسترن

جز کشاکش نیست حاصل از کند کوششم

دلو خالی میکشم از چاه دایم زین رسن

نبود از سرگشتگی هرگز درین بحرم قرار

همچو اشک عاشقان پیوسته باشم قطره زن

گر کنم دایم بناخن سینه را منعم مکن

سینه‌ام کوهست و ناخن تیشه و من کوهکن

بسکه می‌ریزم بدامن اشک و از بس می‌کشم

دست بر چشم تر از جوش سرشک خویشتن

پر بود از پارها دل غوطه‌ور باشد به خون

دامنم مانند گلچین پنجه‌ام چون خارکن

خارخار غربتم خون کرد دل کز بخت خشک

خوارتر از خار باشم در گلستان وطن

هرکه اندازد ز پیکر گو بیندازش که هست

شمع‌سان از بهر تیغ این سر که من دارم بتن

بهر تحصیل کمال و از پی کسب هنر

بیش ازین چون رشته کاهم خویش را بهر چه من

کز ریاضیت بهره‌ام نبود بجز بخت سیاه

خون خود را مشک سازم گر چو آهوی ختن

عقل و هوشم برده یوسف طلعتی از سر که هست

دایم از وارونه‌کاری‌های چرخ حیله فن

خانه غیر از نشاط وصل او دارالسرور

کلبه من از ملال هجر او بیت‌الحزن

من نکشتم کشته‌اش تنها که در روز جزا

چاک چاک از زخم همچون لاله سرتاپای من

ازپی خونخواهی خود زآن بت گلگون قبا

سر ز خاک آرد برون صد کشته خونین کفن

همنشین تنها نه بروز سیاهم همچو شمع

خندد و گرید که باشد بر من و بر تخت من

قاه قاه خندهٔ کبک دری در کوهسار

های های گریه مینای من در انجمن

هر کجا باشم نیم آسوده از سرگشتگی

همچو بادم در بیابان همچو آبم در چمن

وقت شد افتم ز پا زین کوشش بیجا مگر

دست من از لطف گیرد حضرت سیدحسن

آنکه آب از جویبار لطفش ار نوشد کند

بیشتر سرسبزی از نخل جوان نخل کهن

آنکه رشک نکهت خلقش حصاری کرده است

مشک را در حقه ناف غزالان ختن

مرحمت کیشی که خصم آید اگر عریان برش

غنچه‌شان بر روی هم پوشاندش صد پیرهن

نکته‌پردازی که چون گردد ز لب گوهرفشان

سنگ خجلت بشکند دندان صدف را در دهن

هرکجا شمع هدایت رأیش افروزد شود

بتکده مسجد کلیسا کعبه بتگر بت‌شکن

بر بد و نیک جهان فیضش بود ابر و کزو

خارتن در دشت سیرابست و گلبن در چمن

هرکجا تیغ از غلاف آرد برون پنهان کند

تیغ را زیر سپر از بیم مهر تیغ زن

بر کف آرد چون سنان اژدها پیکر فلک

چون کشف از بیم سر دزدد بجیب خویشتن

چون کنم وصف کمندش کز کمر چون واشود

سرچو تار سبحه از سرها برآورد این رسن

اینقدر خوبی اخلاق اینقدر حسن صفات

کز کرم بخشیده است او را خدای ذوالمنن

من که و مدحش که در خیل سخن‌سنجان دهر

چون دهان یار گردد تنگ میدان سخن

جز طریق خیر اگر هرگز نپوید حاسدش

کی تواند لاف با او در جوانمردی زدن

رسم و راه او و رسم راه خصمش را بود

حسن اخلاق ملک قبح صفات اهرمن

گر کند چون باغبان دست از برای تربیت

زاستین بیرون عجب نبود درین باغ کهن

گل کند گر شوره بوم و سبز گردد سنگ‌لاخ

آورد حاصل اگر بید و دهد بر نارون

از عطای خاص و لطف عام او نبود عجب

زینکه باشد برکنار جوی و برطرف چمن

تا ابد سرسبز و خندان سرفراز و تازه‌روی

از سحاب فیض او شمشاد و گل سرو و سمن

چون شود با خصم سرگرم جدل گویم چه وصف

از عمود و نیزه آن پهلوان صف‌شکن

آن یکی چون گرز رستم در مصاف اشکبوس

این یکی همچون سنان‌گیو در جنگ پشن

هرکه روی التجا بر آستانش آورد

از جفای چرخ حیلت پیشه پُر مکر و فن

در زمان او چو صید کشته آزاد از کمند

جست از قید بلا یارست از دام محن

گرچه هرگز چون زبانم آتشین شمعی نبود

چرخ را در محفل و آفاق را در انجمن

عاجزم از وصف آب و تاب بزم او که هست

باده و شمعش بلورین ساغر و زرین لگن

ساحت کویش نباشد کمتر از باغ بهشت

شب در او چون محفل آراید برای می زدن

کز شکرخند بتان و ماهتاب از هر طرف

هست جوئی زانگبین جاری و نهری از لبن

شاهدان محفلش را کز صفای گوهرند

رشک لعل خاوری و غیرت دُر عدن

آفریده بر سپهر دلبری حسن آفرین

همچو مهر و ماه زرین پیکر و سیمین بدن

نه همین دارند دایم بر فلک خیل ملک

صد زبان چون غنچه از بهر ثنایش در دهن

کز برای ذکر خیر او بدست چرخ پیر

تا ابد چون سبحه در گردش بود عقد پرن

محفلش کز ساز و برگ خرمی دایم پر است

هست فردوسی ز جوش گلرخان سیمتن

کز نهال قامت هر یک در او بارآمده

نار پستان و ترنج غبغب و سیب ذقن

کیست کز خوان عطایش بهره‌ور نبود که هست

روز و شب در ساحت این دشت و صحن این چمن

خوشه‌چین خرمنش برنا و پیر شهر و ده

ریزه‌خوار نعمتش خرد و بزرگ و مرد و زن

طایر دولت‌رسان بخت او کز سایه‌اش

هر گدا گردد شهنشاه زمان میر زمن

فر دولت چون هما یابند ازو هریک اگر

افکند ظل همایون بر سر زاغ و زغن

وقت عرض مدعا مشتاق آمد خویش را

در حضور اورسان از غیب و سرکن سخن

ای سحاب فیض از باران فیضت کی رواست

پر ز گوهر چون صدف هر دست و خالی دست من

نیست فلسی بر کفم اما ز جور این محیط

بیشتر از فلس‌های ذاغ دارم در بدن

گر کنم رو در حرم گرداند از من روی شیخ

ور روم در سومنات از من گریزد برهمن

مدتی شد کز فشار آرزوی کربلا

پیکرم چون قرعه گردیده است سرتا پا شکن

ازپی تحصیل سازوبرگ ره چون گردباد

آسمان دارد مرا سرگشته در خاک وطن

زادراهی از تو می‌خواهم که آرم بی‌درنگ

رو بسوی مرقد پاک شهنشاه زمن

از خدا خواهم بزیر قبهٔ آن شهریار

کانچه خواهی بخشدت از لطف عام خویشتن

دردسر دادن ترا نبود ز طول مدعا

بیش از این شرط ادب هنگام آن آمد که من

بر دعای نیک‌خواهانت گشایم لب نخست

پس بنفرین بداندیشان کنم ختم سخن

ساغر سیمین مه پیمانهٔ زرین مهر

تا کند گردش نریزد ساقی چرخ کهن

دوستان و دشمنانت را ز لطف و قهر خویش

در گلو جز صاف جام و در سبو جز لای‌دن