گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نصرالله منشی

آورده‌اند که زاهدی، زنی پاکیزه‌اطراف را که عکس رخسارش ساقه‌ی صبح صادق را مایه داده بود و رنگ زلفش طلیعه‌ی شب را مدد کرده در حکم خودآورده بود و نیک حرص می‌نمود بر آنچه او را فرزندی باشد. چون یک چندی بگذشت و اتفاق نیفتاد نومید گشت. پس از یاس ایزد تعالی رحمت کرد و زن را حبلی پیدا آمد. پیر شاد شد و می‌خواست که روز و شب ذکر آن تازه می‌دارد. یک روزی زن را گفت: «سخت زود باشد که ترا پسری آید، نام نیکوش نهم و احکام شریعت و آداب طریقت درو آموزم و در تهذیب و تربیت و ترشیح او جد نمایم، چنانکه در مدت‌ِ نزدیک و روزگار‌ِ اندک مستحق اعمال دینی گردد و مستعد قبول کرامت آسمانی شود و ذکر او باقی ماند و از نسل او فرزندان باشد که ما را به مکان ایشان شادی دل و روشنایی چشم حاصل آید.»

زن گفت: «ترا چه سر است و از کجا می‌دانی که مرا پسر خواهد بود؟ و ممکن است که مرا خود فرزند نباشد، و اگر اتفاق افتد پسر نیاید. وانگاه که آفریدگار، عز اسمه و علت کلمته، این نعمت ارزانی داشت، هم شاید بوَد که عمر مساعدت نکند. در جمله این کار دراز است و تو نادان‌وار بر مرکب تمنی سوار شده‌ای و در عرصه تصلف می‌خرامی.»

و این سخن راست بر مزاج حدیث آن پارسا مرد است که شهد روغن بر روی و موی خویش فروریخت.» زاهد پرسید که: «چگونه است آن؟»

گفت: