گنجور

 
نصرالله منشی

پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی، و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی ازان بکار بردی و باقی در سبویی می‌کردی و در طرفی از خانه می‌آویخت. به آهستگی سبوی پر شد. یک روزی دران می‌نگریست. اندیشید که: «اگر این شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت، ازان پنج سر گوسپند خرم، هر ماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمه‌ها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم؛ لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب درآموزم، چون یال برکشد اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم.» این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد، درحال بشکست و شهد و روغن تمام به روی او فرو‌دوید.

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که افتتاح سخن بی اتقان تمام و یقین صادق از عیبی خالی نماند و خاتمت آن به ندامت کشد.