گنجور

 
محتشم کاشانی

آن خداوند محتشم چاکر

که فزونست حشمتش ز جهان

دی برسم عیادتم از خاک

برگرفت آن نهایت احسان

چون تو را دیدن عرق ز عرق

سوز بیمار راست شعله نشان

لطف دیگر علاوه این ساخت

از کف زر نثار سیم افشان

که به حکمت در انجمن سازد

غرق دریای انفعالم از آن

من که چون خسته عرق کرده

یافت در دم به یک نفس درمان

عذر آن شهریار اگر خواهم

که بخواهم به کلک یا به زبان

بایدم ساخت دایم الحرکت

هر دو را تا به انقراض زمان