گنجور

 
محتشم کاشانی

دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست

هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست

بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است

کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست

برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک

زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست

شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد

گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست

از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام

با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست

گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست

توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست

محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی

چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست