گنجور

 
محتشم کاشانی

ز لطف و قهر او و در خنده های گریه آلودم

نمی‌یابم که مقبولم نمی‌دانم که مردودم

ز جرمم در گذر یا بسملم کن به که داری

در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم

به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی

رخی را کز وفا عمری به خاک درگهت سودم

به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود

بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم

چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان

که نه فکر زیان ماندست نه اندیشه سودم

چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به

که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم

به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در

که در خیل سگانت پیش ازین من هم کسی بودم

اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم

چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode