گنجور

 
محتشم کاشانی

تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم

غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم

تو آن صیاد بی‌قیدی که با قیدم رها کردی

من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم

اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد

بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم

وگر بر گرد سروت مرغ روحی پر زند میدان

که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم

چو بازآئی به قصد پرسشی بر تربتم بگذر

که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم

به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما

چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم

نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من

ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم

مکن بر وصل این شیرین لبان بر تکیه‌ ای همدم

که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم

نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم

که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode