گنجور

 
محتشم کاشانی

بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق

ما و جنون می‌دهیم وعده به میدان عشق

رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور

چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق

آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن

کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق

بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش

تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق

عشق ز فرمان حسن داد به دست توام

وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق

زلف تو را آن که کرد سلسلهٔ پیوند حسن

ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق

کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر

عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق

گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر

این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق

ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن

داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق