گنجور

 
محتشم کاشانی

ز خواب دیده گشاد و ز رخ نقاب کشید

هزار تیغ ز مژگان بر آفتاب کشید

نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند

که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید

ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او

که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید

خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز

به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید

نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا

حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید

دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن

به قدرت عجبی عاشق خراب کشید

دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه

که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید

هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی

که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید

به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت

ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید

 
 
 
جامی

رخت ز غالیه خط گرد آفتاب کشید

خطت ز سنبل تر بر سمن نقاب کشید

مصور ازل ابروی دلگشای تو خواست

ز مشک ناب هلالی بر آفتاب کشید

سگ تو خواست برای قلاده عقد گهر

[...]

سام میرزا صفوی

ز سبزه گلرخ من بر سمن نقاب کشید

ز مشک ناب عجایب خطی بر آ ب کشید

صائب تبریزی

خط تو تیغ به رخسار آفتاب کشید

هزار حلقه به گوشش ز پیچ وتاب کشید

ز خط چگونه کنم ترک آن لب میگون

که می توان عرق از درد این شراب کشید

ز خط حضور دل داغ دیده می داند

[...]

صفایی جندقی

فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید

شکست توبه و با صوفیان شراب کشید

نوید باد شما را به باده خوردن فاش

که محتسب به جماعت شراب ناب کشید

سرود مژده ی رحمت وصول می همه را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه