گنجور

 
محتشم کاشانی

لعل تو در شکست من زمزمه بس نمی‌کند

آن چه تو دوست میکنی دشمن کس نمی‌کند

از سخن حریف سوز آن چه تو آتشین زبان

با من خسته میکنی شعله به خس نمی‌کند

راحله از درت روان کردم و این دل طپان

می‌کند امشب از فغان آن چه جرس نمی‌کند

از خم زلف بعد ازین جا منما به مرغ دل

مرغ قفس شکن دگر میل قفس نمی‌کند

مرغ دلی که می‌جهد خاصه ز دام حیله‌ای

دانه اگر ز در بود باز هوس نمی‌کند

محتشم از کمند شد خسته چنان که چون توئی

می‌رود از قفا و او روی به پس نمی‌کند