گنجور

 
محتشم کاشانی

چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد

لب سنگ خاره شاید که پی دعا بجنبد

چو به محشر اندر آئی دو جهان بناز کشته

عجب ار به دست فرمان قلم جزا بجنبد

چه خجسته جلوه‌گاهی که به عزم رقص آنجا

قدم آورد به جنبش که زمین ز جا بجنبد

فکند نسیم عشقت به جهان قدس اگر ره

ز هوس منزه آن را به دل این هوا بجنبد

دهد آن زمان هوس را رگ ذوق من به جنبش

که رکاب عزم آن مه پی قتل ما بجنبد

سخن از ره دو دیده به حریم دل نهدرو

به اشاره ابروی او چو ز گوشه‌ها بجنبد

همه خسروان معنی علم افکنند گاهی

که خیال محتشم را قلم لوا بجنبد