گنجور

 
محتشم کاشانی

ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست

هر گلی را بلبلی هر شمع را پروانه ایست

مرغ دل گرد لب و خال می‌گردد بلی

هر کجا مرغیست سرگردان آب و دانه ایست

جان فدای گوشهٔ آن چشم مخمورانه باد

کز قفای هر نگاهش ناز محبوبانه ایست

باده‌ای کاین هفت خم در خود نیابد ظرف آن

پیش دست ساقی ما در ته پیمانه ایست

درد و غم یک سر به ما پیما که از محنت کشان

شیرخوار مرد خالی کردن خمخانه ایست

خردسالی را گرفتارم که در آداب حسن

یوسف مصری بر او طفل مکتب خانه ایست

دل که می‌جوید ره بیرون شد از چشم خراب

مضطرب دیوانه سرگشته در ویرانه ایست

داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن

کاین حدیث تازه است و آن کهن افسانه ایست