گنجور

 
محتشم کاشانی

درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست

ملتفت نیست به من باز نمی‌دانم چیست

بودی بنده‌نواز آن مه و امروز از ناز

کرده قانون دگر ساز نمی‌دانم چیست

گوشهٔ چشم به من دارد و مخصوصان را

می‌کند سوی خود آواز نمی‌دانم چیست

صد ره افتاده نگاهش به غلط جانب من

این نگاه غلط انداز نمی‌دانم چیست

من گمان زد به گنه و آن بت بدخو کرده

با حریفان جدل آغاز نمی‌دانم چیست

راز در پرده و اهل غرض استاده خموش

غرض از پوشش این راز نمی‌دانم چیست

محتشم سر به گریبان حیل برده رقیب

فکر آن شعبده پرداز نمی‌دانم چیست