گنجور

 
محتشم کاشانی

آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد

دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد

آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور

قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد

آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن

اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد

آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو

غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد

آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون

در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد

آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم

رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد

آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون

محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد