گنجور

 
محتشم کاشانی

ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام

هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام

چهره‌ات افروخته ماه درخشان را عذار

جلوه‌ات آموخته کبک خرامان را خرام

کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل

سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام

طوبی از قدت پیاپی می‌کند رفتار کسب

طوطی از لعلت دمادم می‌کند گفتار وام

گل به بویت گرچه می‌باشد نمی‌باشد بسی

مه به رویت گرچه می‌ماند نمی‌ماند تمام

گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال

ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام

کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال

آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام

شاه خوبانی چو جولان می‌کنی بر پشت زین

ماه تابانی چو طالع می‌شوی از طرف بام

صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری

من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام

یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش

زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام

روضه دیدم چو جنت، جنت از وی برده فیض

چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام

بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی

چون سواد دیده مردم به عین احترام

مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات

ناهی دلخستها زان شربت عناب فام

غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بی‌سبب

هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام

خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین

بانگ بر من زد که ای در نکته‌دانی ناتمام

هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت

گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام

خود نمی‌گوئی که خواهد بود ای ناقص خرد

جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام

سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار

قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام

حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک

جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام

ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت

انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام

فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقه‌ای

در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام

قاتل عنتر که بر یکران چه می‌گردد سوار

می‌فرستد خصم را سوی عدم در نیم گام

خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را

خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام

داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت

بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام

أین عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی

اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهف‌الانام

از تقدم در امور مؤمنان نعم‌الامیر

وز تقدس در صلوة قدسیان نعم‌الامام

آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود

شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام

وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر

آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام

آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم

از زمین خیزد که سبحان‌الذی یحیی‌العظام

سهمه فی قوسه کالطیر فی برج‌السما

سیفه فی کفه کالبرق فی جوف‌الغمام

پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد

دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام

گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی

می‌گرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام

ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع

نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام

ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ

بارگاهت می‌شود از شش جهة دارالسلام

وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک

هست قصر احترامت ثانی بیت‌الحرام

گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس

توسن گردن کش گردون نمی‌گردید رام

ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را

این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام

آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی

قطره‌ای از لجه قدر تو با وی انضمام

بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست

لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام

از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده

آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام

ای مقالت مثل ما قال‌النبی خیرالمقال

وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام

من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو

خاصه با این شعر بی‌پرگار و نظم بی‌نظام

سویت این ابیات سست آورده و شرمنده‌ام

ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام

لیک می‌خواهم به یمن مدحتت پیدا شود

در کلام محتشم ایشان گردون احتشام

زور شعر کاتبی سوز کلام آذری

گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام

صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن

لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام

حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود

طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام

یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر

بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام

زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف

وز شراب سلسبیلم جرعه‌ای ریزی به کام

مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم

اختیار اختصار و ابتدای اختتام

تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم

نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام

روز احباب تو نورانی الی یوم‌الحساب

روز اعدای تو ظلمانی الی یوم‌القیام