گنجور

 
محتشم کاشانی

داد کوشش اندر عزت مور ذلیل

سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل

کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش

از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل

هم به بخشش بی‌مثابه هم بریزش بی‌همال

هم به همت بی‌مثال هم به احسان بی‌عدیل

بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد

نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل

اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند

سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل

شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم

رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل

پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد

مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل

نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها

حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل

حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار

در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل

نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش

گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل

ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال

سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل

شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا

هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل

از عناصر میل آتش می‌کند هر شب شهاب

تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل

خصم الکن کز حدیث شکرینت زر دروست

در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل

پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت

پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل

دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر

خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل

خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر

ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل

دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست

کندی چنگال شیر از کید روباه محیل

پشه‌ای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک

بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل

بنددش بر کوهه گاو زمین از ثقل باد

ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل

گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر

بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل

در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش

رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل

من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل

داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل

منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن

زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل

وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر

آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل

سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم

گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل

قیمتش ارسال کردی خانه‌ات آباد باد

وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل

تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم

بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل

سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام

برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل

بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا

وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل

ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت

مانع گرم اختلاطی‌های آتش با خلیل