گنجور

 
محتشم کاشانی

همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل

چه آصف ظل ظل‌الله عبداله دریا دل

خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را

پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل

عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده

سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل

فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر

ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل

عقیم‌الطبع شد در زادن شه مادر دوران

چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل

خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن

چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل

خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم

مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل

هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر

همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل

به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان

به صد منت‌کشی طغراکش احکام او طغرل

نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی

که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل

مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش

حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل

نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد

میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل

تصرف‌های طبع میرزا سلمانیش دارد

به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل

خروج زر ز مخزن‌های او وقت کم‌احسانی

خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل

تعالی‌الله از آن دریا که از وی این در یکتا

برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل

نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری

در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل

تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و می‌گوید

که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل

فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان

جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل

اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا

شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل

مرا کایام از قدرت زبان دهر می‌خواند

در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل

الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا

که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل

تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود

اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل

ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان

شراب وی به آن جان‌پروری زهری شود قاتل

عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو

همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل

عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله

که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل

اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو

که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل

ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان

پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل

ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت

بجای جد و اب قائم‌مقامی را بود قایل

تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت

دگر نایب مناب جد عالی داور عادل

خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا

به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل