گنجور

 
محتشم کاشانی

دارم از گلشن ایام درین فصل بهار

آن قدر داغ که بیرون ز حسابست و شمار

اولین داغ تف آتش و بیداد سپهر

کز تر و خشک من زار برآورده دمار

داغ دیگر روش طالع کج‌رو که شود

کشتی نوحم اگر جای نیفتد به کنار

داغ دیگر نظر دوست به دشمن که از آن

دلم از رشگ فکار است و رخ از اشک نگار

داغ دیگر ستم‌اندیشی اعدا که نیند

راضی الا به هلاک من آزرده زار

داغ دیگر غم افتادگی از پا که مدام

به عصا دست و گریبانم ازو نرگس وار

داغ دیگر اسف و قر خود آن کوه گران

که شدش از سبب فقر سبک قدر و عیار

داغ دیگر سبب انگیختن از بهر طلب

که ازین شغل خسیس‌اند عزیزان همه خوار

اثری مانده ز هر داغ وزین داغ عجب

این اثر مانده که نگذاشته از من آثار

کاش صد داغ دیگر بودی و بر دل نبدی

زخم این داغ کزو جان عزیز است فکار

ای فلک این چه بهارست که از بوالعجبی

می‌نماید به من از هیات گل هیبت خار

غنچه در دیدهٔ من اخگر و گل آتش تیز

ارغوان بر سر آن شعلهٔ ریزنده شرار

لالهٔ پیراهنی آلوده به خونابهٔ داغ

چاک چون جیب شکیب من بی‌صبر و قرار

می‌نماید به نظر سایهٔ سرو و چمنم

روز پرنور چو گیسوی شب صاعقه بار

بر لب آب روان سبزه شبنم شسته

مژه اشک فشانیست به چشم من زار

نیست در گوشه باغم متمیز در گوش

بانگ زاغ و زغن و نغمهٔ قمری و هزار

کرده از سلسله جنبانی سلطان جنون

صبر و آرام و قرار از من دیوانه فرار

از ثریا به ثری برده فرو بخت نگون

مهجه رایت اقبال مرا از ادبار

از ریاض طرب آورده به دشت تعبم

چرخ غدار که بر کینه نهاده‌ست مدار

دهر مشکل که ازین پستیم آرد بیرون

دور هیهات کزین ورطه‌ام آرد به کنار

مگر از زیر و زبر کردن بنیاد غمم

قدرت خویش کند آینهٔ دهر اظهار

مریم ثانیه کز رابعهٔ چرخ اسیر

سجده خواهند کنیزان وی از استکبار

آسمان کوکبه شهزاده پریخان خانم

کاسمان راست به خاک در او استظهار

آفتابی که اگر از تتق آید بیرون

ظلمت اندر پس صد پرده گریزد به کنار

کامیابی که اگر طول بقا در خواهد

بر حیاتش کشد ایزد رقم استمرار

حفظ او گر نبود دست بدارد از هم

چون حباب این کروی قلعه روئینه حصار

حرف تانیث گر از آینه گردد منفک

نیست ممکن که برو عکس فتد زان رخسار

ز جهان راندنش از غیرت هم نامی خود

گر پری همچو بشر جلوه کند در ابصار

از نگارین صور جاریه‌های حرمش

صورتی را که کشد کلک مصور به جدار

ز اقتضای قرق عصمت او شاید اگر

روی برتابد و از شرم کند در دیوار

در ریاض حرم او که دو صد گلزار است

نکند آب و هوا تربیت نرگس زار

که مبادا فتد از هیات نرگس چشمی

به گل عارض آن شمسهٔ خورشید عذار

گر به سیمای وی از روزن جنت حوری

خفته خواب عدم را به نماید دیدار

تا نگوید که چه دیدم فلکش گرچه ز نو

بدهد جان ولی از وی بستاند گفتار

گر زمین حرمش از نظر نامحرم

روز و شب مخفی و مستور ندارد ستار

سایه زان پیکر پر نور بی‌فتد به زمین

نه به اعجاز به میراث رسول مختار

قصد ایثار ذخایر چکند در یک دم

بحر ذخار برآرد ز کف او زنهار

بهر یک تن چو کند قافلهٔ جود روان

نگسلد تا به دم صور قطارش ز قطار

عدل او چون شکند صولت سر پنجهٔ ظلم

خنده بر باز زند کبک دری در کوهسار

سایهٔ بخت سیاه از سر خصمش نرود

گر شود فی‌المثل از مرتبهٔ خورشید سوار

سروراوندی دلشاد که از مرتبه است

فرش روبندهٔ کنیزان تو را ز آنها عار

وز دل و دست تو بر دست و دل با ذلشان

بیش از آنست تفاوت که زیم بر انهار

یافت از جایزه مدحت ایشان سلمان

آن قدر رتبه که گردید سلیمان مقدار

من که سلیمان زمان توام از طبع سلیم

وز در مدح تو بر بحر و برم گوهربار

وز سخنهای قوی خلعت پر زور مدام

بختیانم به قطارند و روان در اقطار

وز جواهر کشی بار دواوین منست

حاملان را همه‌جا گرم‌تر از من بازار

با چنین قدر رفیعی که درین قصر وسیع

بر دل تنگ حسود آمده آشوب گمار

آن چنانم که اگر حال مرا عرض کند

به جناب تو خبیری به سبیل اخبار

دهی انصاف که اعجاز بود ناکردن

با چنین خاطر افکار خطا در افکار

طرفه حالی است که گر خاک مرا باد برد

از تبرک به خطا و ختن و چین و تتار

دور نبود که ز انصاف سپهر کحلی

توتیا وار عزیزش کند اندر انظار

وندرین ملک اگر راه کنم در بزمی

یا به راهی ابدالدهر نشینم چو غبار

به سخط کس نکند با من بیچاره سخن

به غلط کس نکند بر من افتاده گذار

گرچه از بی‌بدلی مرکز نه دایره‌ام

نیست دیار به من یار درین طرفه دیار

قصد کوته ملکا بلبل خوش لهجهٔ تو

محتشم نادره اندیشهٔ شیرین گفتار

دارد آزرده درونی ز وضیع و ز شریف

دارد اشفته دماغی ز صغار و ز کبار

حال خود عرض نمی‌دارد از آن رو که مباد

طبع علیا کشد از رهگذر آن آزار

یک دعا می‌کند اما و دعا این که ز غیب

فکند در دل الهام پذیرت جبار

که ز افراد بشر پیش ز فوق بشری

کیست مشغول دعایت به عشی و ابکار

وز غلامان تو آن بندهٔ بی‌همتا کیست

که مباهیست به او دور سپهر دوار

وز کدامین فدوی چاکر کار آمدنی

خواهد آمد به زبان تو ز یاد از همه کار

وز کجا نظم که خواهد به میان باقی ماند

نام نواب معلی تو تا روز شمار