گنجور

 
محیط قمی

دیار دل که پرآشوب بود، ناحیتش

خیال دوست به یک لحظه داد تمشیتش

بس است خاصیت می، همین که دفع ریاست

گرفتم اینکه جز این نیست، هیچ خاصیتش

گذار شیخ فتد گر به بزم، می خواران

زبوی باده نمایند، قلب ماهیتش

دلم زچشم تو آموخت رسم بیماری

که سال ها شد و یک لحظه نیست، عافیتش

به فیض یابی مقتول عشق، رشک برند

که هم قاتل و هم وارثی و هم دیتش

ممیزان حقیقت به نیم جو، نخرند

متاع دار مجازی و ملک عاریتش

زچشم زخم، زمن آن وجود ایمن باد

که دستگیری افتادگان بود، نیتش

بگوش صوت اناالحق رسد زخاک نجف

غنوده تا که زبان خدا، به ناحیتش

ولی ایزد بی چون، علی مربی کل

که خاک تیره شود زر، زیمن تربیتش

نشان بندگیش، خواست آسمان چو محیط

نهاد دست قضا داغ مه به ناصیتش