گنجور

 
محیط قمی

منم که شهره به سرگشتگی به هر کویم

فتاده در خم چوگان عشق، چون گویم

هوای گلشن فردوس برده از خاطر

نسیم روح فزا، خاک آن سر کویم

چنان ز خویش تهی گشته ام، ز جانان پر

که گر ز پوست برآیم تمام خود اویم

عجب مدار اگر مشک بوی شد نَفَسم

که همدم سر آن زلف عنبرین بویم

هزار سلسله بگسسته ام ز شور جنون

از آن زمان که گرفتار، تار آن مویم

به سوی خویش کشم روزگار رفته ز دست

اگر به چنگ فتد آن کمند گیسویم

به رغم آن گه زند طبق عشق زیر گلیم

حدیث حسن تو بر بام عرش می گویم

درون سینه دلم از طرب به رقص آید

در آن زمان که بنشسته ای به پهلویم

ترا به تیغ چه حاجت برای کشتن من

که خود هلاک کند، آن کشیده ابرویم

مرا ز پای نیفکنده نیز برده ز دست

سپید ساعد آن شوخ سخت بازویم

ز بس به روز فراقت گریستم بگرفت

تمام روی زمین را سرشک چون جویم

هزار بار گَرَم هم چو تاک سر بزنی

ز شوق تیغ تو بار دگر همی رویم

اگر پیاله گرفتم ملامتم مکنید

به باده رنگ ریا را ز خرقه می شویم

حوالتم به می ناب و لعل یار کند

علاج درد دل خود ز هر که می جویم

ز فیض خاک در مجتبی شه کونین

به آب خضر زند طعنه نظم نیکویم

ولی ایزد یکتا دوم امام حسن

که هست مدحت او طبع و عادت و خویم

گرم به تیغ زند از درش نتابم رخ

که فیض او در دولت گشاده بر رویم

به هر کجا که روم، روی دل به جانب اوست

که نیست دیدهٔ امّید از دگر سویم

چو دستبرد سپهرم ز پا برآرد، مرا

طریق بندگیش را به سر همی پویم

مرا به روز قیامت «محیط» فخر و شرف

همین بس است که مدّاح حضرت اویم