گنجور

 
غروی اصفهانی

برادر چه آخر ترا بر سر آمد

که سرو بلند تو از پا در آمد

چه شد نخل طوبی مثال قدت را

که یکباره بی شاخ و برگ و بر آمد

چه از تیشۀ این ستم پیشه مردم

بشاخ گل و نو نهال تر آمد

دریغا که آئینۀ حق نما را

بسی زنگ خون بر رخ انور آمد

چه خورشید خاور بخون شد شناور

مهی کز فروغ رخش خاور آمد

ندانم که ماه بنی هاشمی را

چه بر سر از این قوم بد اختر آمد

ز سیردار رحمت سری دید زحمت

که تاج سر هر بلند افسر آمد

دریغا که عنقاء قاف قدم را

خدنگ مخالف ببال و پر آمد

دو دستی جدا شد ز یکتاپرستی

که صورتگر نقش هر گوهر آمد

کفی از محیط سخاوت جدا شد

که قلزم در او از کفی کمتر آمد

دریغا که دریا دلی ز آب دریا

برون با درونی پر از اخگر آمد

عجب درّ یکدانۀ خشگ لعلی

ز دریا برون با دو چشم تر آمد

ز سوز عطش بود دریای آتش

دهانی که سرچشمۀ کوثر آمد

دریغا که آن رایت نصرت آیت

نگون سر ز بیداد یک صرصر آمد