گنجور

 
غروی اصفهانی

دل شوریده نه از شور شراب آمده است

دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست

ساغر ابروی پیوستۀ او محوم کرد

هر که را نیستی افزود بهستی پیوست

سرو بالای بلندش چه خرامان می رفت

نه صنوبر که دو عالم بنظر آمده پست

قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند

چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست

لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید

سنبل روی وی از روضۀ تجرید برست

شاه اخوان صفا ماه بنی هاشم اوست

شد در او صورت و معنی بحقیقت پیوست

ساقی بادۀ توحید و معارف عباس

شاهد بزم ازل شمع شبستان الست

در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت

نیست شد از خود و زد پا بسر هرچه که هست

رفت در آب روان ساقی و لب تر ننمود

جان بقربان وفا داری آن باده پرست

صدف گوهر مکنون هدف پیکان شد

آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست

سرش از پای بیفتاد و دو دستش از بدن

کمر پشت و پناه همه عالم بشکست

شد نگون بیرق و شیرازۀ لشگر بدرید

شاه دین را پس از او رشتۀ امید گسست

نه تنش خسته شد از تیغ جفا در ره عشق

که دل عقل نخست از غم او نیز بخست

حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند

آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست

یوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا

دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست

 
sunny dark_mode