گنجور

 
غروی اصفهانی

چون شد محیط دائرۀ خطۀ جنود

خالی زهر که بود مگر نقطۀ وجود

نور تجلی احدیت تتق کشید

سر زد جمال غیب ز آئینۀ شهود

در پیشگاه شاهد هستی چه شمع سوخت

تا بود شد بمجمرۀ عشق همچو عود

آشوب در سرای طبیعت ز حد گذشت

سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود

مرغ دلی نماند که در قید غم نشد

چو نشد همای سد ره نشین مطلق از قیود

آن مصدر وجود فرو کوفت کوس عشق

در عرصه ای که عقل نیابد ره ورود

در راه عشق مبدء فیض آنچه داشت داد

تا شد عیان بعالمیان منتهای جود

دست از جوان کشید که بد خوشترین متاع

وز نقد جان گذشت که بُد بهترین نقود

مستغرق وصال چنان شد که می نمود

شور وداع پرده گیانش نوای عود

شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت

من منتهی النزول الی غایه الصعود

گردون هماره داشت به تعظیم او رکوع

شد تا کند زهیبت تکبیر او سجود

خصم از نهیب تیغ چه ریخ العقیم او

اندر گریز، همچو ز خور طائر ولود

تیغش بسر فشانی دشمن چه با دعاد

اسبش به شیهه آیتی از صیحهٔ ثمود

تا شد سرش بنیزه چه عیسی بر وی دار

لیکن نه فارغ از ستم فرقۀ یهود

از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت

چندان بلا کشید که آبش ز سر گذشت