گنجور

 
غروی اصفهانی

هرکه آشفته‌دل و سوخته‌جان همچو من است

نکند میل چمن ور همه عالم چمن است

هر غم از دل به تماشای گلستان نرود

عالم اندر نظر غم‌زده بیت‌الحزن است

نه هر آشفته بود شیفتۀ روی نگار

نه پریشانی‌اش از زلف شکن در شکن است

گوش جان نالهٔ قمری‌صفتی می‌طلبد

نه پی زمزمهٔ بلبل شیرین‌سخن است

من نجویم لب جو کآب من آتش‌صفت است

سبزه و روی نکو خضرت وجه حسن است

جز حسن قطب ز من مرکز پرگار محن

کس ندیدم که با نزاع محن ممتحن است

نقطه دائره و خطۀ تسلیم و رضا

نوح طوفان بلا یوسف مصر محن است

راستی فُلک و فَلک همچو حبابی‌ست بر آب

کشتی حلم وی آنجای که لنگر فکن است

به که نالم که سلیمان جهان خانه‌نشین

خاتم مملکت دین به کف اهرمن است

شده از سودۀ الماس، زمرد لعلش

سبز پوش از اثر زهر گل یاسمن است

آنکه چون روح بسیط است در این جسم محیط

زهر کین در تن او همچو روان در بدن است

شاهد لم یزلی شمع شبستان وجود

پاره‌های جگر و خون دلش در لگن است

ناوک خصم بر او از اثر دست و زبان

بر دل و بر بدن و بر جگر و بر کفن است

کعبه بتخانه و صاحب حرم از وی محروم

جای سلطان هما مسکن زاغ و زغن است

 
sunny dark_mode