گنجور

 
غروی اصفهانی

تا عقل نخستین زد در زیر کساء قدم

در پرده تجلی کرد ناموس جمال قِدم

چون شاهد هستی را بی پرده شهود نبود

در پرده فروزان شد آن شمع دل عالم

معراج نبوت بود تا خلوت او أدنی

کان پرده بخود بالید از زینت آن مقدم

آن لؤلؤ لالا شد اندر صدف امکان

آن دُرّه والا شد در بوتۀ کان کرم

دریای نبوت را هنگام تلاطم شد

هم لؤلؤ و هم مرجان رستند ز قعریم

آن روضۀ خضرا شد از روی حسن خندان

وان لالۀ حمرا شد از بوی حسین خرم

هیهات اگر روید اندر چمن گیتی

چون آن دو گل خود رو از آب و گل آدم

اکلیل رسالت را بودند دو درّ ثمین

مشکوه نبوت را مصباح منیر ظلم

اقلیم ولایت را میقات فتوح آمد

زانروی به پیوستند هم فاتح و هم خاتم

تا ماه ولایت شد با مهر نبوت جفت

از رشک کسا برخواست دود از فلک اعظم

در بزم حقیقت کرد تا شمع طریقت جای

آن پرده چه سینا زد از سرّ انا الله دم

آن عرش سلونی بود یا مسند هارونی

کاندر پی تعظیمش پشت فلک آمد خم؟

چون دائرۀ هستی زان چار بهم پیوست

حوراء فلک حشمت شد محور مستحکم

هرگز نشود مرکز انوار ولایت را

جز نیرۀ عظمی ما أشرقها و أتم!

آن نقطۀ وحدت بود شمع دل جمع آمد

یا شاهد اصلی شد در غیب مصون مد غم

زان پنج چه شد لبریز زان گنج جواهر خیز

از پرده برون شد راز بر عرش کشید علم

در مملکت ایجاد حق داد ستایش داد

چندانکه ز تقریرش هر ناطقه ای ابکم

تشریف محبت شد زیب تن آن تنها

غایت بظهور آمد زان پنج نه بیش و نه کم

در منطقۀ هستی جز برج ولایت نیست

در صفحۀ امکان نیز جز آن رقم محکم

دیوان مشیت را هر یک قلم اعلی

الواح قضا و قدر زان پنج گرفته رقم

از پرتو آن پنج است هر شارق و هر غارب

وز گوهر آن گنج است هر سرّ که بود مبهم

از غرۀ غراشان وز طرۀ زیباشان

الصبح اذا اسفرّ و اللیل اذا اظلم

جبریل چه پروانه در دور حرمخانه

تا شمع جهان سوزش در پرده کند محرم

فرمان طهارت را از حق بشفاعت برد

با تحفۀ تقدیمی شد داخل خیل خدم

از مفتقر ناچیز این نظم عبیر آمیز

نبود عجب ار باشد از روح قدس ملهم