گنجور

 
غروی اصفهانی

سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن

سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن

دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من

گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن

سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم

چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن

سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند

باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن

بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم

بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن

خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی

مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن

سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست

مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن

پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز

ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن