سرم را پر کن از سودای عشق و سربلندم کن
سویدای مرا سرشار شوق و مستمندم کن
دل آشفته ام چون آهوی وحشی رمید از من
گره بگشا ز زاف مشگسای و در کمندم کن
سکندروارم از سرچشمۀ حیوان مکن محروم
چه خضرم کامیاب از لعل نوشخندم کن
سلیمانا مرا دیو طبیعت کرده اندر بند
باسم اعظم آزادم کن و فارغ ز بندم کن
بلا گردان خویشم کن به قربان سرت گردم
بفرما جلوه ای بر آتش غیرت سپندم کن
خرابم کن ز جامی تا به آزادی زنم گامی
مرا از خویشتن بیخود کن، از خود بهره مندم کن
سمند طبع لنگست و مجال جانفشانی نیست
مرا خاک ره میدان آن رفرف سمندم کن
پسند طبع والای تو نبود مفتقر هرگز
ولی قطع نظر جانا ز وضع ناپسندم کن