گنجور

 
میلی

آن گل که رفت و داغ جدایی به جان نهاد

دنبالش آب دیده سر اندر جهان نهاد

ظاهر به مردمان مکن ای اشک پرده در

راز نهان که با تو دلم در میان نهاد

در ابتدای عشق که هنگام مهر بود

صد داغ بر دلم ز پی امتحان نهاد

خال رخش که داغ دلم راست پرده‌سوز

آیینه در برابر داغ نهان نهاد

دارد سراب وعدهٔ او تشنه‌لب بسی

لب‌تشنه مرد آنکه چو من دل بر آن نهاد

در زلف او دل از سبکی بی‌قرار بود

بر پای او ز سلسله بند گران نهاد

هر زخم ناوکی که ازان غمزه داشتم

مژگان او فتیله ز نوک سنان نهاد

فرسوده استخوان تنم را نشانه کرد

هر ناوک بلا که قضا در کمان نهاد

در خود ندید چون دل بیچاره تاب هجر

ناچار تن به جور تو نامهربان نهاد

اندیشهٔ رخ تو که آسایش دل است

در روی زرد، خاصیت زعفران نهاد

کیفیّت غم تو که جان را مفرّح است

در خون دل نشاط می ارغوان نهاد

هنگام مرگ، وعدهٔ پرسیدن توام

از انتظار سلسله بر پای جان نهاد

خضر غم تو شد به عدم رهنمون مرا

آسان رهی به پیش من ناتوان نهاد

تا بر زبان نیاورم آزار دل ازو

اوّل به عشوه بند مرا بر زبان نهاد

سرگشتهٔ در تو ز پا خویش را فکند

تا سر به این بهانه بر آن آستان نهاد

کرد از نخست غرقه به خون چون زبان شمع

دوران نواله‌ای که مرا در دهان نهاد

دوران که سوخت رشتهٔ جان مرا چو شمع

گردن به تیغ داور گیتی‌ستان نهاد

نورنگ‌خان، یگانه دُر دُرج آفتاب

کو را به آفتاب،خرد توأمان نهاد

صیدافکنی که از تن فرسودهٔ عدو

پیش همای ناوک خویش استخوان نهاد

دست سخای او که مبادا نیازمند

داغ نیاز بر دل دریا و کان نهاد

چشم ستاره، گاه عطای تو می‌پرید

بر طرف دیده، برگ که از کهکشان نهاد

نسر فلک ز بیم سر از بیضه بر نزد

بر چرخ باز قهر تو چون آشیان نهاد

آهو ز عدل او سر راحت به خواب ناز

در خوابگاه گرسنه شیر ژیان نهاد

ای آنکه در زمان تو گردید استوار

در عدل هر اساس که نوشیروان نهاد

درکشوری که عدل تو پا درمیانه ماند

هر فتنه‌ای که بود، قدم بر کران نهاد

پشت فلک ز قامت بخت تو راست شد

چون پیر بود، دست به دوش جوان نهاد

ای آنکه همّت تو به دامان نثار کرد

خورشید هر ذخیره که در جیب کان نهاد

در عرصهٔ نفاذ، به تقدیر کردگار

فرمان نافذ تو عنان بر عنان نهاد

شبدیز کبریای تو از قدر ...

جایی که سکّه بر درم اختران نهاد

دریا دلا! به ذات کریمی که از کرم

در جسم خاک، جوهر جان رایگان نهاد

از چشم اعتبار فتادش گهر چو اشک

هر کس نظر بر آن کف گوهرفشان نهاد

افلاک را ز کبر زمین سر نمی‌نهد

تا سر به پای‌بوسی نورنگ‌خان نهاد

در روزگار دولت پایندهٔ تو، دل

شمع سحر به زندگی جاودان نهاد

در گلشن حیات حسود تو می‌توان

بر نخل تازه، ارّه ز آب روان نهاد

بر آسمان نه شکل هلال است شامگه

کش نام ماه نو، خرد خرده‌دان نهاد

شاهین خمیدهٔ کفّهٔ میزان چرخ را

بر وی ز بس که حلم تو بار گران نهاد

قهر تو بهر امن و امان سوختن چو برق

آتش به خان و مان زمین و زمان نهاد

کس جز ملک ز دور به حسرت نظر نکرد

جایی که میزبان نوال تو خوان نهاد

قدر ترا بنای مکان از علوّشان

بنّای وهم بر زبر لامکان نهاد

حفظ تو نیز کرد درین کار اهتمام

بر لامکان وگرنه بنا چون توان نهاد؟

تا عقل پی برد که تقاضای روزگار

طرح بهار و رسم خزان در جهان نهاد

خوش باش چون بهار که باغ حیات خصم

از برگریز حادثه رو در خزان نهاد

جاوید زی که مدّت عمر تو شد مدید

چندان‌که سر به دامن آخر زمان نهاد