گنجور

 
مسعود سعد سلمان

خود را چرا رگ زدی بی علتی

ای آنکه هست خون رگت جان من

دانسته ای که خون تو جان منست

زین روی را بریخته ای خون ز تن

یا از برای آن زده ای تا شوی

بر رگ زدن دلیر چو من در سخن

برگ گلست دست تو آری بتا

بر برگ گل درست شود رگ زدن

 
 
 
عسجدی

بفروز و بسوز پیش خویش امشب

چندان که توان ز عود و از چندن

ز آن آتش کز بلندی بالا

مر ابر بلند را کند روزن

وز ابر چو سر برون زند نورش

[...]

ناصرخسرو

ای افسر کوه و چرخ را جوشن

خود تیره به روی و فعل تو روشن

چون باد سحر تو را برانگیزد

دیوی سیهی به لولو آبستن

وانگه که تهی شدی ز فرزندان

[...]

قطران تبریزی

ای زدوده دل و زدوده سخن

تازه گشت از تو روزگار کهن

زائران سر نهاده اند بتو

مال تو زین قبل نگیرد تن

بگشائی دل یکی به سخا

[...]

مسعود سعد سلمان

بگذشت ز پیش من نگار من

با موی سمور و باخز ادکن

تابنده ز موی روی چون ماهش

چونانکه مه از میانه خرمن

چون سرو و به سرو بر مه و زهره

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
انوری

ای پایهٔ دانش از دلت عالی

وی دیدهٔ بخشش از کفت روشن

آمال و نسیم و بوی خلق تو

یعقوب و نسیم و بوی پیراهن

پیراهن مدت تو دوران را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه