گنجور

 
مسعود سعد سلمان

در برابر امیر کیکاوس

خوب و رنگین نشسته چون طاوس

مایه عشرتست و کان طرب

نکند جز نشاط و عیش طلب

پیل زوری که چون کند کشتی

پیل را زور او دهد پشتی

شیر زخمی که چون برانگیزد

شیر بیشه ازو بپرهیزد

با چنین قوت و چنین مردی

هست با همت و جوانمردی

نیست خالی ز جنس جنس علوم

خبری دارد او ز شعر و نجوم

نیست عیبش چو آنکه بی سیم است

همه امیدش از پدر بیم است

چون شود تنگدست و درماند

روی صلح از پدر بگرداند

یله گردد شهر و گیرد راه

سوی دهقان کشد سپه ناگاه

گوید از عجز بر ضیاع پدر

اندر آید به گرد آن یک سر

منزل او به نو نهاله کند

تا مگر نان از آن نواله کند

آنگه آید به دیه کل هری

شاید ار نام خوک او نبری

گر همه یک دو من کرنج دهند

وآنقدر نیز هم برنج دهند

از پس آنکه مرد بگراید

کر و فری عظیم بنماید

این همه پر دلی به کار آرد

تیغ بر خاک خشک بگذارد

آرد گیلانش از براش بود

در همه یک دو مشت ماش بود