گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ابرم که همی ز دریا بردارم

وآنگاه همی به دریا بر بارم

از خواجه عمید همی گیرم

مدحی که همی تو را دارم

مادح شدمش گرچه نه طماعم

بنده شدمش گرچه ز احرارم

در آفتاب دولت او دایم

مانند چرخ عالی مقدارم

روزی که من نبینم رویش را

آن روز از عمر می نانگارم

وانگاه بینمش به دو سه روزی

بس کوته ست عمر که من دارم

در ره همی نیابم تا یک ره

بر صد هزار حیله دهد بارم

دورم چرا کند که نه من جغدم

از من چرا رمد که نه من مارم

کردم بر آنکه خامه برگیرم

بس وهم بر خیالش بگمارم

کافور و مشک ناب برانگیزم

وآن صورت لطیفش بنگارم

هر گه که بار بدهد بنشینم

با صورتش غم دل بگسارم

ای صاحب موفق فرزانه

اندیشه می نداری از کارم

نه نیز بپرسی احوالم

نه بیش بخوانی اشعارم

بازار تیز گشت مرا زی تو

زیرا شدی به طبع خریدارم

از من چو جان و دل را بخریدی

نزدیک تو تبه شد بازارم

می جوی مر مرا که نوا جویم

باز آر مر مرا که دل آزارم

بادت بقا و دولت پیوسته

این خواهمت ز ایزد دادارم