گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای بسا شب که تا به روز سپید

متعجب ز من بماند اختر

به چپ و راست سیلها راندم

به قدح ز آن گداخته گوهر

با رخ و زلف ساقیان ما را

یاد نامد ز لاله و عبهر

به هم آمیخته شد اندر گوش

نوش ساقی و لحن خنیاگر

ساغر می شده به رنگ و به بوی

چشم را شمع و مغز را مجمر

یک زمان شد به یکدگر گفتیم

چو بدیدیم روی یکدیگر

تن ز مستی همی نپاید پای

دل ز شادی همی برآرد پر