گنجور

 
مسعود سعد سلمان

کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب

کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید

اگر غم دل من جمله عمر می‌بودی

به گیتی اندر بی‌شک بماندمی جاوید

همی بپیچم از رنج چوشوشه زر

همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید

امید نیست مرا گر کسی امید بود

امید منقطع و منقطع امید امید

نگر چگونه بود حال من که در شب و روز

چراغم از مهتابست و آتش از خورشید

سپید گشت به من روی روزگار و کنون

همی سیاه کند روزگارم اینت سپید