گنجور

 
مسعود سعد سلمان

دیده گر در فراق خون بارد

حق او هم تمام نگزارد

با غمش هیچ بر نیارم دم

گر جهان بر سرم فرود آرد

در وفا داشتنش جان بدهم

تا مرا بی وفا نپندارد

آزر و مانی ار شود زنده

هر یکی خواهدش که بنگارد

این به رنده چو او نپردازد

وآن به خامه چو او نبگذارد

روی او همچو گل همی خندد

چشم من همچو ابر می بارد

نشمرد نیم ذره جرم رهی

چونکه روز فراق نشمارد

یا دل او مرا نمی خواهد

یا به من آمدن نمی یارد

رفت و ترسم که او به نادانی

به کسی دل به مهر بسپارد

همه شب در هوس همی باشم

که نباید که عهد بگذرد

در همه گر کبوتری بینم

گویم از دوست نامه ای آرد

باد اگر گرد بام من بوزد

گویم از یار مژده ای دارد

هر کجا هست شاد باد بدانک

از من دلشده به یاد آرد

مرا در غم فرقتت ای پسر

دو دیده چو ابرست و دامن شمر

وزین دل برافروخته ست آتشی

کش از درد و رنجست دود و شرر

دو چشمم بمانده به هنجار راه

دو گوشم بمانده به آواز در

امید وصال ار نبودی مرا

که روزی درآیی ز در ای پسر

پر از گرد جعد و برآشفته زلف

گشاده خوی از روی و بسته کمر

بر آوردمی جان شیرین ز تن

بیالودمی چشم روشن ز سر