گنجور

 
مسعود سعد سلمان

نوا گوی بلبل که بس خوش نوایی

مبادا تو را زین نوا بینوایی

نواهای مرغان دو سه نوع باشد

تو هر دم زنی با نوایی نوایی

گر از عشق گویا شدستی تو چون من

مبادات از رنج و انده رهایی

بسی مرغ دیدم به دیدار نیکو

ندانند ایشان به جز ژاژ خایی

همه جو فروشان گندم نمایند

تو گندم فروشی و ارزن نمایی

زهی زند باف آفرین باد بر تو

که بس طرفه مرغی و بس خوشنوایی

بخسبند مرغان و تو شب نخسبی

مگر همچو من بسته در حصن نایی

نگویی تو ای رنج با من چه باشی

تو ای بی غمی نزد من چون نیایی

به من بر بلا از فراق تو آمد

نهنگ فراقی تو یا اژدهایی

همیشه دو چشمم پر از آب داری

به چشم من اندر تو چون توتیایی

تو ای چشم من چشم داود گشتی

تو ای دامنم دامن اوریایی

ببر صبحت از من فراق تو یک ره

که داده ست با من تو را آشنایی

وگرنه بنالم که طاقت ندارم

چگونه کنم صبر با مبتلایی

به پیش ولی نعمتم باز گویم

که دارد کفش بر سخا پادشایی

که او خاص شاهست و من خاص دولت

بر او دولت و بخت داد این گوایی

الا این کریمی که اندر غمانم

بلا را نجاتی و غم را دوایی

مثل زد نباید ز نعمان و حاتم

که نعمان نبردی و حاتم سخایی

محمد خصالی و آدم کمالی

براهیم خلقی و یوسف لقایی

اگر مدح و حمد و ثنا راست معدن

تویی معدن حمد و قطب ثنایی

بیا کند باید بدر آن دهانی

که از نطق او چون تویی راستایی

به تو حاجتی دارم ای خاص سلطان

که تو مرکز جود و کان عطایی

ازین شاعرانی که آیند زی تو

ولیکن به علم و خرد روستایی

بیایند این قوم زی تو همیشه

ز بهر گدایی و کالا ربایی

ز من بنده بر دل تو یادی نیاری

نپرسی نگویی که روزی کجایی

چراغیست افروخته طبع شاعر

ضو آنکه فزاید که روغن فزایی

چو کم گشت روغنش تاریک سوزد

به مقدار روغن دهد روشنایی

بمیرد چو روغن ازو بازگیری

چگونه بود چون فتیله فزایی

مرا پشت بشکست گردون گردان

فرو ماندم از ورزش کدخدایی

نکو گردد این پشت بشکسته آنگه

که از جود تو باشدش مومیایی

الا تا سکونست دایم زمین را

بود پیشه باد خاک آزمایی

چنان باد رای جهان زی تو سرور

که تا او بپاید تو با او بپایی

 
 
 
فرخی سیستانی

دل من همی داد گفتی گوایی

که باشد مرا روزی ازتو جدایی

بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

من این روز را داشتم چشم وزین غم

[...]

منوچهری

نوای تو ای خوب ترک نوآیین

درآورد در کار من بینوایی

رهی گوی خوش، ورنه بر راهوی زن

که هرگز مبادم ز عقشت رهایی

ز وصفت رسیده‌ست شاعر به شعری

[...]

قطران تبریزی

دلا تا تو اندر هوان و هوائی

نه جفت زمینی نه جفت هوائی

بلا از تو بیند همیشه تن من

بلائی تو یا بر بلا مبتلائی

چرا مهر دستان زنی برگزیدی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ایا آنکه بر دلبران پادشایی

جهان همچو بستان تو باد صبایی

اگر حجت صنع الله باید

رخان تو حجت به صنع خدایی

بتان سرایی بسان ستاره

[...]

قوامی رازی

نماند است در چشم من روشنائی

که افتاد با پیریم آشنائی

ز پیری چرا گشت تاریک چشمم

اگر آشنائی بود روشنائی

بهار جوانی فرو ریزد از هم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه