گنجور

 
مسعود سعد سلمان

بیار آن باد پای کوه پیکر

زمین کوب و ره انجام و تکاور

هیون ابر سیر تندر آوا

که لنگ و گنگ شد وزو ابر و تندر

تنش چون صورت ارژنگ زیبا

میان چون خامه مانی مصور

جهد بیرون ز چنبر گر بخواهی

کند ناورد گه بر تیغ چنبر

چو آهن صلب و کف خیزدش ز آهن

چو آذر تند و خوی زایدش ز آذر

قلم کردار دست و پایش و گوش

چو نامه در نوردد کوه و کردر

هوا از گرد او چون ابر تیره

روان کشتی او با چار لنگر

چرا تاریک شد از چشم خورشید

چو سمش سرمه گردانید مرمر

جهان رزم را بادی مجسم

زمین صیف را وهمی مصور

رکاب عارض لشکر کشنده

به حسن او کشیده خشم لشکر

عماد دین و قطب ملک منصور

که دولت را به نام اوست مفخر

خداوندی که ذات خلقت اوست

کمال صنع یزدان گرو گر

خجسته نام او بر فرق نصرت

نماینده چو اندر تاج گوهر

نه چون قدرش به بالا هفت گردون

نه چون جاهش به پهنا هفت کشور

ز خلقش کوه بابل خورده آسیب

ز جودش گنج قارون برده کیفر

صفات او ز هر زشتی منزه

خصال او به هر خوبی مشهر

رود انصاف با طبعش پیاپی

دود اقبال با امرش برابر

ز رایش آسمان ملک چونانک

زمین از آفتاب نور گستر

کمال او عروس آیین در آویخت

ز گوش و گردن ایام زیور

خرد با دستگاه جود و فضلش

نخوانده کوه و دریا را توانگر

بزرگا سرورا چون تو نبینند

به گیتی یک بزرگ و هیچ سرور

جهان با حشمتت همدست و همدل

فلک با رتبتت هم پشت و همبر

همانا حزم و عزم تو نهادست

به گرودن بر ثبات و سیر اختر

بگرید کلک تو بر عاج و کافور

بخندد خلق تو بر مشک و عنبر

نیاز از داوری کردن فرو ماند

چو شد امید را جود تو داور

به صحن مرغزار نعمت تو

امل را خوابگاهست و چرا خور

ز گیتی خشکسال بخل برخاست

از آن بارنده کف جود پرور

معالی را نماند روی بی رنگ

مکارم را نگردد شخص لاغر

ثنا را تیز باشد روز بازار

که باشد چون تو در عالم ثناخر

به حسن شعر من بر رادی تو

شگفتی بین که چون افتاد در خور

عطای تو نه معمول و نه مبغض

ثنای من نه منحول و مزور

خداوندا مرا اوصاف خلقت

چو نافه خاطری دارد معطر

میان موج مدح تو چنانم

که اندر ژرف دریا آشناور

نه دست آنکه در پایی زنم دست

نه روی آنکه بینم روی معبر

به جان و تن همی کوشید خواهم

ز بهر در درین دریای منکر

ز مدح تو به مدح کس نیازم

کس از دریا نیازد سوی فرغر

ولیکن بر من امروز از جدایی

شب دیجور شد روز منور

همی بگذارم اینجا قرص خورشید

نهم روی از ضرورت سوی خاور

به ز قوم و حمیم افکند خواهم

به تیمار و عنا رنجور و مضطر

تنی از بهر تو با زاری زیر

رخی از هجر تو با زردی زر

ز تف رنج اندیشه جگر خشک

ز بیم جان شیرین دیدگان تر

معاذالله نیم رنجور و غمگین

ز هجران نگار ماه منظر

دل افروزی که اندر جوی چشمم

خیالش رست چون سیمین صنوبر

گل از جور جمالش روی پرخون

چنار از رشک قدش دست بر سر

شده متروک از آن تصویر مانی

شده منسوخ از آن تمثال آذر

دژم گشته ز رویش روی لاله

خجل مانده ز چشمش چشم عبهر

فراق تو بخواهد گستریدن

ز خار و آتشم بالین و بستر

هوای تو به من برکرد خواهد

زمانه مظلم و آفاق مغبر

همی در پیش برخواهم گرفتن

رهی با سهم دوزخ هول محشر

کشنده آب او بر کوه شمشیر

خلنده خارش اندر خاره نشتر

سمومش گرد کرده آب در حوض

سرابش آب کرده سنگ در جر

ز ترس او هوا را دیده گریان

ز بیم او شفق را چهره اخضر

قضا را داد خواهم شب طلیعه

صبا را کرد خواهم روز رهبر

هژبری بود خواهم آهنین چنگ

عقابی گشت خواهم آتشین پر

مگر عبره کنم شبهای بی حد

پس پشت افکنم شخ های بی مر

چو کشتی از شکم در پنج دریا

برون آیم به پشت خنگ زین ور

برین لاغر تن گردن بریده

که از پولاد سفته دارد افسر

مرا جایی همی باید نهادن

ز باز و چرغ و شاهین راه یکسر

ازیرا سوی صدر تو ازین پس

نباشد قاصد من جز کبوتر

بس آسانست بر تو کز فراقت

نگردد آب عیش من مکدر

ولیکن بخت بد کرده ست بر من

نهاده طبعت اندک پایه برتر

همی چون از رضای شافی تو

در این مدت نصیبم هست کمتر

چنان نالم که بر معشوق عاشق

چنان گریم که بر فرزند مادر

ز من گر زخم من گرداندت شاد

همان یابی به گوش از زخم مزمر

و گر آتش زنی اندر دل من

همان گیری که مغز از دود مجمر

اگر پر زهر گردانی دهانم

زبانم گویدت شکری چو شکر

اگر بر فرق من خشمت ببارد

چو باران ذره از هر تیغ و خنجر

به حق نعمت تو گر گشایم

دری جز خدمتت بر خویشتن بر

همی تا خامه و ساغر به دستم

بود خندان و گریان درد و محضر

مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس

مرا بر هیچ درج و هیچ دفتر

نخواهد جز به نامت رفت خامه

نخواهد جز به یادت گشت ساغر

همی تا هال یابد گوی مرکز

همی تا دور دارد چرخ محور

زمین روشن نگردد جز به خورشید

عرض قایم نباشد جز به جوهر

نشسته بر سریر عز مربع

به فرمان تو گردون مدور

به عشرت بر همه رامش توانا

به همت بر همه نهمت مظفر

به رتبت جاه تو گشته مقدم

به مدحت عمر تو گشته مؤخر